Friday, March 14, 2003

دستشون درد نکنه . بچه ها اينجا بودند: سولماز و الي و رامتين ومازيارو علي .جاي بقيه بچه ها هم خالي . کلي خوشحالم کردند.دلم ديگه پوسيده بود. چقدر خوشحال شدم و چقدر دلتنگ ....
وقتي اومدند هواي بهارو از توي حياط با خودشون آوردند و بعد ر�تنشون کلي دلم گر�ت ... نشستم و يه دل نيمه سير گريه کردم.ط�لکي مامان و بابام ء مراعات حال اونها رو کردم تازه!!!!
چقدر زود گذشت... مثل خوابهاي اين چند شبم بود شايد. شايدم تعبير اونها....
آيا باز هم مي تونم ببينمشون؟؟ ايا �رصت ديگري هم هست ؟ آيا باز هم مي تونيم بشينيم دور همو بخنديم؟ به روزهاي خوب گذشتهء به شيريني لحظه هاي همراهيمانء به من!!!....
خدا ح�ظشون کنه .... خدا دوستي هامنو هم ح�ظ کنه ... خدا جمعمونو ح�ظ کنه ... هر کجا و هر گوشه دنيا که باشيم دلهامونو کنار هم نگه داره ....
کاش پام اينطوري نشده بود ... کاش باز هم �رصتي دست بده ....
من که باهاشون خداحا�ظي نکردم... شايدم اصلاً اين کارو نکردم. مگه آدم مي تونه با تکه هاي قلب خودش خداحا�ظي کنه؟؟؟؟؟



0 Comments:

Post a Comment

<< Home

Artmis/Female/31-35. Lives in United States/California/San Jose, speaks English and Persian. Eye color is black. I am a god. I am also ambitious.
This is my blogchalk:
United States, California, San Jose, English, Persian, Artmis, Female, 31-35.